اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

اميرعلي عزيز مامان و بابا

امیر ما,عزیز دل ما

از امروز امتحانات دانشگاه شروع شده و مامان و بابا مهدی هر دو حسابی سرشون شلوغه. باید مامان را ببخشی که این روزها دیرتر دنبالت میاد .دیشب می خواستی برای اولین بار تنهایی توی اتاقت بخوابی .اونقدر قشنگ و بدون ترس توی تختت خوابیدی و پتو را روی خودت کشیدی  که دلم می خواست بغلت کنم و فشارت بدم.من وبابا طاقت نیاوردیم و بهت گفتیم که برگردی اتاق ما و انجا بخوابی .توی تختت نشستی وگفتی « بذار فکر کنم » بعدش گفتی «اخه فاطمه گفته مگه تو نی نی هستی که تو اتاق مامان و بابات می خوابی؟» بهت گفتم بذار سال بعد که بزرگتر شدی اون موقع برو توی اتاقت بخواب و راضیت کردیم که فعلا شبها توی اتاق ما بخو...
28 خرداد 1390

شيرين زبون مامان و بابا

پسرگلم امروز بعد از چهار روز که با مامان و بابا خونه بود مهدکودک رفت.توی این چند روز صبحها یا CD نگاه مي كرد يا پاي كامپيوتر نشسته بود و بازي مي كرد.عصر هم باهم بيرون مي رفتيم .ديروز عصر هلي كوپتر شارژيشو برداشت و باهم پارك رفتيم و هلي كوپترش را به هوا فرستاد اونقدر بالا رفت كه واقعا فكرش را نمي كردم اين اندازه برد داشته باشه.خودش هم كلي ذوق زده شده بود.15 خرداد هم ني ني عمه زهره به دنيا اومد اسمش را محمدطه گذاشتند.اميرعلي مي گفت «مامان،من بايد غذا بخورم بزرگ بشم بتونم ني ني عمه زهره را بغل كنم.» اميرعلي خيلي بچه دوست داره و هميشه به من و باباش مي گه «من تنهام،آبجي ندارم داداش ندارم آخه من با كي بازي كنم؟&...
17 خرداد 1390

مهد کودک خوش میگذره!!!

امروز مامان مرخصی گرفته بود و می خواست با پسرش خونه باشه .اما پسر کوچولوش ساعت ٧ از خواب بیدار شد و گفت «مامان منو ببر مهد کودک»      تا وقتی کارهامو انجام دادم وآماده شدم، ساعت ١٠ شده بود که امیرعلی جان را مهدکودک بردم.توی حیاط مهدکودک دو تا باغچه بزرگ هست که خیلی هم سرسبزه دو تا لاک پشت هم هست که امیر برشون میداره.تاب و سرسره هم گذاشتند. تابستان هم استخر بادی بزرگی دارند که پر آبش می کنند و بچه ها توش بازی می کنند.امیر، هم مربی ها و هم محیط مهدش راخیلی دوست داره طوریکه روزهای تعطیل هم می خواد مهد بره .قبل از سال نو ،از طرف مهدجشن خوبی توی سالن گرفتند که همه بچه ها به نحوی هنر نمایی...
8 خرداد 1390

امیرعلی مرد کوچک

  دیروز عصر امیرعلی جان را برای چکاپ بردم دکتر.اسم دکترش،خانم دکتر سیمین صادقی بجد هست. هر وقت مطبشون میریم کلی سربه سر امیر علی میذاره و امیر هم خیلی دوستش داره.من ساکت می شم و امیر خودش توضیح میده که چه مشکلی داره.دکتر هم خوشش میاد و روی صحبتش را به سمت اون می کنه و با همون زبون بچگی باهاش حرف میزنه و میگه چی بخوره و چیکار بکنه. بعدش رفتیم بازار واسش کفش خریدیم .همیشه خودش لباس و کفشش راانتخاب می کنه.دیروز هم یه صندل برداشت که کف اون عکس بن تن داشت .وقتی یکسال و نیمش هم بود توی مغازه کفش فروشی من می خواستم یه چکمه براش بردارم ولی اون در حالیکه توی بغلم بود دستش را به سمت یه کفش اسپرت دراز کرده بود و می گفت &...
5 خرداد 1390

روز مادر

امروز وقتی اومدم مهد کودک دنبالت بهم گفتی « مامان ،من باید دستت را ببوسم و بهت بگم مبارکه،آخه امروز روز ماماناست» الهی مامان قربونت بشه عزیز دلم یکی یه دونه شیرین زبون مامان ، آرزوی من و بابا مهدی سلامتی و شادی و سعادت تو هست .به اندازه تموم دنیا ، نه خیلی بیشتر از این حرفها ،  دوستــــــــــــــــــــــــــــــــت دارررررررررررررررررریم. ...
3 خرداد 1390

پسر ماشین دوست ما

اميرعلي جان به ماشين علاقه زيادي داره .تقريبا اسم همه ماشينها را بلده.اتاقش پر ازماشينهاي بزرگ و كوچك هست .يه ماشين بزرگ هم داره كه توش مي شينه و رانندگي مي كنه.هر روز كه ميره مهد كودك بايد يه ماشين هم با خودش ببره.   ...
14 دی 1389

عشق مامان و بابا

سلام عشق مامان و بابا.قربونت بشم که هر روز صبح باید از دل خواب بلندت کنم و ببرمت مهدکودک،آخه مامانت سر كار ميره. اسم مهد كودكت پرورش هست و انجا كلي شعر فارسي وانگليسي ياد گرفتي وهر روز براي مامان و بابات مي خواني.فرشته مهربون هم برات جايزه مي خره چون پسر خوبي هستي.بابات چند روز پيش ماموريت بود و تو به بابا گفتي «برام موبايل راست راستي بيار» ودائم منتظري كه موبايلت زنگ بخوره.پسر عزيزم چند وقته به خاطر آلرژي كه داري صدات گرفته و بهانه گيريهات هم زياد شده .انشالله هر چه زودتر خوب بشي، وقتي مريض مي شي منم باهات مريض مي شم.      خدا نگهدارت باشه پسرم. ...
10 دی 1389
1